دفتریادداشت منツ



تعداد روزهای سال نود و هشت  هم دو رقمی شد.

 سبزه ها دیگه  کاملا سبز نیستن و یکی درمیان ماهی قرمز ها هم مرده ان.

 نه شیرینی های کوچک داخل ظرف و نه حتی سیب قرمز  داخل ظرف میوه هیچ کدام مزه ی روز اول را نمی دهند.

 و این مهمترین نشانه بی تفاوت بودن چرخ دنده های زمان اس

 عید و غیر عید ندارد. 

همه چیز جهان روی محور خودش حرکت می کند و به چشم برهم زدنی عدد هفته های رد شده از سر سال هم دو رقمی میشود. و حتی عدد ماه ها. 

اولین ماه دورقمی که آمد باز برای عید پیش رویمان دنیا دنیا طرح می ریزیم و می گوییم سال نو که بیاید چه ها که نمی شود و چه ها که نمی کنیم. و باز چرخ دنده ها را فراموش می کنیم.

 سال نو می آید و بعدش سال نوتر بعدش همه چیز دورقمی می شود و آخرش که نمی دانیم کجاست در یک روز چندرقمی از عمرمان حس می کنیم تمام زندگیمان شبیه سیم جاروبرقی بود. همان وقتی که یک نفر خسته از جاروکشیدنی طولانی پایش را فشار داده بود روی دکمه سیم جمع کن !

زندگی همین سپری شدن هاست.

+یادمون باشه ما  نمیتونیم  ‌به ‌زندگی روزهای ‌بیشتری ‌بدیم، ولی ‌میتونیم به روزها که به سرعت نور داره سپری میشه، ‌زندگی ‌بیشتری ‌بدیم.

روزها را زندگی کنیم نه روزمرگی!


+شهادت امام موسی کاظم (ع) تسلیت.



بخشی از معنای بهار با تماشا شکوفه های رنگیُ قشنگِ  درختای مختلف معنا پیدا میکنه ،درست مثل ِ  شکوفه های  سفید رنگِ  درخت  گوشه باغچه حیاط خونه عزیز،ولی همونقدر که بهار و حس تازگی  بهار را از شهر میشه فهمید ،سردی هوا ، میگه  زمستون هم  همراه شده با بهار،انگار ننه سرما شروع سال ۹۸ هم همراه ماست  ،انگار  عمو نوروزُ ننه سرما، باهم دیدار طولانی دارن واینبار خدافظی کاملی باهم نداشتن.


+عید و حال و هواش همیشه متفاوت و خاصِ برای منِ ،امسال کمی خلاف عرف  دید بازدیدای هرساله شروع شد .

دایی امیر همیشه اولین مهمون خونه ماست ،امسال دایی امیر با خاله ها  همگی اومدن خونمون و اولین مهمون های  خونه ما بودن  جالبی ماجرا این بود که ما غافل گیر بودیم و  خبرنداشتیم دایی امیر برنامه امسالش چی بوده.

دایی امیر حدودای ساعت ۴ونیم بعدظهر ، تماس گرفت که مطمئن بشه خونه هستیم و بعد  اطلاع داد  قراره خودش و خانمش بیان خونمون اما حرفی نزد که امسال گروهی قصد ِ اومدن به  دیدن مارا داره.

موقع زنگ زدن آیفون هم غیر دایی و زندایی ،کسی جلو دوربین نبود!

دایی امیر  و زندایی  که وارد شدن ، دیدم عه خاله ها و دختر خاله ها و شوهر خاله هام و پسر خاله هام درحال ورود به خونه هستن.

تایم طولانی به ورود مهمون های که  ما فکرمیکردیم تنها ۳ نفر هستن گذشت .

اونروز ،از روزای شلوغ و دوست داشتنی بود، برای من وحتی مامان بابا.


  البته همه روزا دوست داشتنی  نبود ،  خوش مثل روزی که دایی و خاله ها بودن خونه یا خوش مثل خوشی شب  عید ! نه ، همه روزاش خوش نبود‌ و البته زندگی یعنی همین‌نوسان ها ، البته  ادامه  روزا ،روزای خوب و خوشی خواهد بود ،همچنان حس خوبمُ به این سال دارم ^.^ با وجود اون روز ناخوش  که بین روزای خوب و قشنگ شروع سال خودشو   مهمون نه صفحه روزای اول زندگی کرد‌، من به سال جدید خوشبینم.


+همون طور که یه عده به خواست خودشون میرن مسافرتُ، تعطیلات عید  را این‌چنین قشنگ میکنن،همون طور که عده ای با دید و بازید و مهمونی های شبونه با فامیل ،روزای عید  را به اِتمام میرسونن،به عده بدون خواست خودشون ،یهویی مهمون تخت ِ بیمارستان میشن و عید برای این افراد تلخ و غم انگیز میشه!

شنیدن  خبری که عمه   دومین روز عید حالش بد میشه ،متوجه میشه آپاندیسش عفونی شده و عمل میکنه ،وهنوز مهمونِ بیمارستانِ،خبر تلخی بود برای همه.

عمه ، با بغضُ و چشم اشکی وقتی رفته بودیم واسه عیادتش ،رو به بابا کَردُ گفت:  دیدی  داداش  ،کجا اومدی بهم  عید مبارکی بگی !

به بابا نگاه کردم که به آرومی عینکش برداشته و اشک‌میریزه،به مامان و عمه زهره که دارن گریه میکنن،به خودم که کنار تخت عمه ایستادم و اشک صورتش پاک میکنم . چشمام‌تار میشه  ،دلم  غمگین واسه عمه ،  ذهنم قفل شده و  جوابی برای دل غصه دارِ عمه ندارم.

همین  روزای اولیه سال که شمارش به ۱۰ نرسیده ،یادآور شد زندگی یعنی همین ،عین شبُ روز  ،روزهاش هم خوب داره  و هم  بد .

یاد دیالوگ  یکی از سریالا افتادم ، "بازم شکر که بدتر ازاین نشد"،شکر که عمه خوبه و  احتمالا فردا مرخص میشه.



سرم تکیه داده بودم به شیشه،به بیرون نگاه میکردم و به راحتی سوالات آزمون که داده بودم فکر میکردم،آهنگ بهنام بانی از  ضبط ماشین پخش میشد.

شماهم برای بانک آزمون دادید؟؟

این سوال راننده تاکسی  از من بود،برگشتم سمت راننده نگاه کردم که نگاهش به خیابون روبه رو بود و مشغول رانندگی.

جواب دادم:نه، من برای کارشناس حقوقی اداره .

دوباره پرسید:حقوق خوندی؟؟

جواب دادم بله.

پرسید وکیل نیستی؟؟

گفتم وکالت هم آزمون جداگانه ای داره که شرکت میکنم.

کمی سکوت ،.گفت:من شش سالی میشه با قانون و دادگاه سرو کار  دارم.

 من سوالی نپرسیدم ،  اما  خودش ادامه داد.شوهرم میخوادطلاقم بده اما من دوسش دارم.

نگاهش کردم به ظاهر لبخند به لب داشت اما  گوشه چشماش اشکی بود.

میگفت شوهرش اعتیاد به مواد  صنعتی داره .از دختر کوچولوش گفت.

ازاینکه شوهرش خونه زندگی  را رها کرده و رفته.از مشکلاتش .

قصه زندگی پر دردی داشت خانم راننده

دستش به دنده ماشین بود و دست دیگه اش به فرمون ، لب هاش  ولی از خاطرات تلخ و سخت زندگیش  میگفت.

نمیدونستم چی بگم .اون زندگیش دوست داشت اما شوهرش

 واسش ناراحت شدم.

یه سری سوال  حقوقی  ازم پرسید جواب دادم.

صحبت های خانم راننده تمام شد .با تموم شدن  حرفاش ،  رسیدیم درب ِ خونه.

اون خانم قصه زندگیش گفت ،منو رسوند کرایه را گرفت و رفت،اما من توقصه زندگی اون خانم هنوز ذهنم چرخ میزد.به دختر بچه اون خانم ،به عشقی که از حرفاش،  حتی موقعی که از بدی های شوهرش میگفت میشد فهمید ،فکر میکردم.

وتنها یک نتیجه داشتم برای نابودی اون زندگی که بخشیش را اون خانم واسم تعریف کنم‌‌.اعتیاد شوهرش.


امروزی که چند ساعتی ازش گذشته ، برای  من شروع اولین روز برنامه ها  و هدف هام .

برای خیلی ها شروع اولین روز کاری   محسوب میشه ،برای دانشجوها و دانش آموزا  اولین روز مدرسه و .

جمعه ای که گذشت با ذوق و اشتیاق ،برنامه ها و کارهای که باید انجام بدم را نوشتم .از برنامه ریزی های  درسی گرفته  تانوشتن لیست کتاب های متفرقه ، لیست فیلمُ  سریال  که قرار تماشا کنم  .

تصمیم دارم باشگاه را دوباره شروع کنم  ،و همینطور ، ادامه ی  پیاده روی هرر وزم *.*

ذوق دارم  بعد از ۱۶روز  ،چندین ساعت دیگه  مجدد میرم  پیاده روی  ،همینطور  ذوقِ  شروع برنامه و هدف هام .

امیدوارم شروع  پر نشاط و خوبی برای همه باشه.


به محض اینکه دیدمش واسم آشنا اومد،  فکر نمیکردم مدیریت و صاحب  سالن زیبایی که به پیشنهاد نگار برای اولین بار میرم  برای  من آشنا باشه، ،نگاهم به دیزاین و تصاویر انواع میکاپ و مدل مو ها   دیوار ها بود  ، اما فکرم   بدنبال مرور گذشته تا برسه به جایی که من اون‌چهره را دیده بودم.

 همین حین ، همینطور که داشت سشوار میکشید ،  خودش  گفت : ببخشید چهره تون واسم خیلی آشناس فکر کنم دبیرستان تویه مدرسه بودیم . درسته ؟؟

(کاملا درست میگفت،ذهنم انگار دنبال کلیدواژه دبیرستان بود،چون بعد  شنیدن این‌واژه  همه چی واسم  مرور شد ،حتی چهره چندین سال قبل ،    فردی که فکر میکردم غریبه باشه   اما   آشنا بود)

سرم به نشونه تایید ت دادم و لبخند زدم و گفتم بله درسته،چه حافظه ی قوی دارید.

 هر دو لبخند  رضایت به لب داشتیم از کشف این آشنایی .

شروع کرد  به صحبت ، اول ازخودش و پیشرفتش و کارش گفت ،وبعد  از من پرسید .

+مجالی نشد که بگم من به معرفی نگار اومدم ، جالب بود برای خودم ،  که  ما خیلی قبلتر آشنا بودیم اما فکر نمیکردیم در آینده چند سال بعد   دیدار خواهیم داشت!

+هیچ وقت فکر نمیکردم آدمی که اینقدر نگار تعریف میکنه از کارش  من بشناسمش  و غریبه نیست.

+واقعا  چقدرر دنیا کوچیکه!

+یکشنبه ۱۸ فروردین ماه


 بنظر من ،روزها وشب ها هم ، خوب و بد دارن.

مثل دیروز، چهارشنبه بهاری که خوب شرروع شد و روز خوبی بود .

قرار دوستانه با لیلا ،پاساژ گردی با لیلا ،غافل گیر ی محل کارش علت های خوب بودن  روز چهارشنبه بود.

از اون ،روز های  خوبی که دوست نداشتم  تموم بشه.چهارشنبه روزش از همین روزهای خوب  بود که دوست دارم اتفاقات خوبش را مرور کنم .

اما.

شبش تلخ و بد بود ،صورت رنگ پریده مامان و حالش که بد بود ،شد علت بد بودن شب  که سخت خورشید طلوع کرد.

این تلخی شب مسری بود تا بعدظهر پنج شنبه ،ولی عصر پنح شنبه هم باز شد زمان خوبی و تلخی هارا پاک کرد و از اون روزهای خوب بود وهمچنان هست.

حال همه شب و روزهاتون خووب :)

+تولد امام سجاد ؛ تولد حضرت ابالفضل  (با یک روز تاخیر)تبریک*.*


 عیدانه فوتبالی یعنی. 

پرسپولیس بِبره ،استقلال ببره،ذوب آهن ببره.

وقتی موضوع مسابقات آسیایی میشه،  مهم اینه هرتیم باشگاهی از  ایرانِمون  که نماینده مسابقه اس پیروز  بشه:)


+پسته امشب هم برای بازی اومده بود،البته بابا نبود و منُ پسته  دونفری  شادی کردیم  بعد از هر گل پرسپولیس ،پسته با ذوق بعد از هر گل پرسپولیس به بابا زنگ زده و خبر خوشُ گفت.

+فاصله دو نیمه هم ازم خواست فوتبال بازی کنیم ،البته با قوانین خاص فوتبالی خودش که قبلا چند نمونه اش نوشتم .


از چند روز قبل شادی بهم زنگ زد و اتمام حجت که مثل پارسال روز مولودی ما ،روزه نباشی ها.

غش غش خندیدم  ،به شادی گفتم: حالا چرا دعوا میکنی با من؟؟آروم  باش .نمیگفتی هم خودم نمیخواستم روزه باشم و به جای شب تولد آقا،روز تولدش روزه میگیرم.

 شادی ازم خواست  از  تایم ناهار برم  ،زن عمو هم همون موقع صحبت با شادی  تلفنی بامن صحبت کرد،بهم گفت از ظهر بیا .

دیشب خونه عمو ،جشن  بود برای تولد امام حسین،( چندین سال عمو  این مراسم را دارن .) مراسم دیشب ،عالی بود ،هرچه از خوبی دیشب بگم کم گفتم.دف زنی و مداح خوش صدای که هرسال برای مراسم عمو اینا هستش.بینظیر بود.

بعد اتمام مراسم و رفتن مهمون های عمو اینا،  ،دورهمی   و گپُ گفتِگو فامیلی برقراربود.

شادی خبر نامزدیش  بهم دادو از ذوق شنیدن این خبر  بزن و برقص داشتیم.منو شادی و نیلو و نسترن و ناهید.ازاون لحظه ها بود که فقط میخندیدم و تنها حسی که وجود داشت خوشحالی و ذوق کردنمون بود.

آخه شادی عاشق بود و بعدسختی ها به عشقش که من باخبر از  همه جزئیات وماجرا بودم ،رسیده بود.

موقع مراسم ، منُ و عمه زهره کنار هم بودیم،موقع پرتاب گل ها،یه گل مستقیم افتاد توی دستم،عمه زهره زد روی شونم  و گفت :بهامین نیت کن  حاجت روا میشی عمه ،سال دیگه یه چی بخر برای مولودی  بیار.

لبهام ت نمیخورد اما توی سرم هزار حرف داشتم با امام حسین.حس خوبی بود افتادن گل های کوچولو صورتی تودستم .

و اما ،امروز، سوم شعبان ،  روز تولد امام حسین،ماه شعبان از اون ماه هایی که من عاشقشم ،همش شادی و تولد و قشنگیه .

 نیت کردم روزه باشم  ازهمون روزه های یهویی و بدون سحری که تایم  ناهار مامان وبابا مطلع میشن از  روزه بودنم.برخلاف عرفی که برای تولد باید کادو داد،  من  از امام حسین هدیه  خواستم.تولدت مبارک  آقا،هدیه من یادت نره*.*


+صدای بارون و این روز قشنگ،میطلبه کلی حرف و دعا و آرزو با خدا ^.^

+مامان میگه : ماه شعبان و این‌روزای قشنگ دعا کن ،دعا مستجاب میشه،دعا کردن و مرور خواسته هاتون فراموش نکنید.  

این روزا و شبهای قشنگ  حال دلتون خوووب باشه دوستای  خوبم  ^.^


اردیبهشت بوی شیراز میده، بوی رُزای تازه باز شده‌ی  حیاط خونه عزیز ، بوی چمنای خیس و تازه کوتاه شده ،  بوی جنگل های شمال.

اردیبهشت بوی کاغذای کاهی امتحانای میانترم ، بوی گو جه سبز و توت فرنگی  ، بوی خنکی شب رو میده،

بوی اردو  رفتن دوران مدرسه ، بوی موندن توی گذشته رو میده، بوی نرفتن، بوی جا موندن، بوی دلگیر خوب روزای رفته رو.

بهشت ترین ماه ِ سال خوش آمدی:)


+  امروز ،زاد روز قیصر امین پور،شاعر و نویسنده معاصر 


دارم فکر میکنم ، معمولا چه وقتهایی خدا رو شکر  کردم.؟بعد از نعمتهاش؟

آیا   گاهی موقعی که یه چیزی نمیشه و‌ نمیخواد و‌ نمیده، شکرش کردم؟؟

مثلا مرداد ۹۶ که همه چی نشد اونی که میخواستم ،یا بهمن ماه ۹۷؟؟

گاهی اصرار  هام  و تلاش  کردنم  و زمین و زمان رو به هم بافتم  که بشه و آخرش نشد.

 روزنه امید قلبم بهم میگه، خداوند غافلگیرم می کنه و من، می شینیم به قضاوت روزهایی که گذشت، لحظه هایی که گذشت و عمری که گذشت! 

خدا، گاهی از روش های عجیبی برای نشون دادن آینده به ما استفاده می کنه.

قبول دارم سخت میگذره، تلخ میگذره، . ولی وقتی میگذره و من و تو که الان داری این یادداشت میخونی  ، عین شِن کف رودخونه بعد از طوفان، آرام می نشینیم کف بستر رود، همون لحظه های آرامش، به یاد لج و لجبازی های خودمون بیوفتیم. به کمی توی خلوت  خجالت بکشیم. یه کمی ذوق کنیم، یه کمی گریه. ولی بیشتر از همه، از همه وقت، از همه حال شکرش کنیم. به زبون دل.

ببینیم  با ندادنش، نخواستنش، چه چیزایی بهمون  بخشیده!

 به خدا اعتماد کنیم یه چشمکی هم بزنیم به اون چیزایی که داریم و‌ مدتیه که نمیخوایم از داشتن اونها لذت ببریم!

خدایا همه امید وتوکلم به توست.

خدایا دوستت دارم.


خیلی خوشحال بودم واسش،ذوق و برق شادی از چشماش و لبخند مداوم روی لب هاش  مشخص بود. با خوشرویی و  حوصله به سوالای بازدید کننده  ها جواب میداد.هرازگاهی هم، به من و شادی نگاه می کرد که انتهای سالن  ایستاده بودیمُ  با لبخند نگاهش  میکردیم!

عاشق نقاشی بود و حرفه اش  را مصمم  ادامه داد،هر مو قع جمعمون جمع بود،   فرقی نمیکرد  کجا  خونه باغ یا ویلا  عمه  یا دورهمی ها ، همیشه کاغذ و قلمش دستش بود و نقاشی میکرد.

خیلی وقت بود بفکر زدن گالری بود و بلاخره اون روز رسید.

حس خوبی   شاهد موفقیت همبازی بچگی هام بودم، به همون آرزوی رسید که همیشه موقع حرف زدن از رویاهاش بهم میگفت .

بهترین‌تقطه  و  بهترین گالری شهر ،دونه دونه تابلو هاش که هر کدام قصه های داشت  لابه لای رنگ ها و طرح هاش ، و من تنها قصه دو تا از تابلو هارا می دونستم که بهترین نقطه سالن گذاشته بود و فروشی نبود ، به نمایش گذاشته بود.

خوشحال بودم چون خوشحالی و   موفق شدن و تحقق آرزو  یکی از بهترین های زندگیم را  با همه وجود ،لمس کردم و دیدم.


معلم عزیزم سلام!

چندین  سال از روزهای مدرسه  گذشته است، نمی دانم کجا هستید و چه کار می کنید. شاید هنوز با گچ و تخته روزگار می گذرانید. اما هر جا که هستید دوست دارم بدانید شما شیرین ترین خاطره دوران تحصیلم بودید. 

لبخندتان، نگاهتان، حتی اخمهایتان دلنشین بود.

 آن خودکار سبز  خوش رنگ و آن خط زیبا که در پای مشق شبم می نوشتید: «آفرین فرزند عزیزم» و من قند توی دلم آب می شد. 

اوج تنبیه در کلاس شما همان یک اخم ساختگی بود. آنقدر مصنوعی که گاهی یادتان می رفت همراه با اخم لبخند نزنید. 

یادم هست چقدر با عشق و نشاط   به من و همکلاسی هایم    درس می دادید.

نه که معلم های دیگر تحصیلم بد بوده باشند ،نه.اما کلاس درس شما انگار ماورای هر کلاسی بود . این نظر من تنها نبود،مریم ،فاطمه،شیرین و. همه باهم ،هم عقیده بودیم.

الهی هرجا که هستید،مثل روزهای گذشته،لبخند مهربان  شرح حال هر روزه تان باشد.

+روزتون مبارک معلمان عزیز


9اردیبهشت بهار ، روز  تو بود ،روز آدمهایی چون خودت که  اتاقشون  مامن و پناهگاه آدماهای زیادی ،آدم هاای که هزار جور مشکل و ناامیدی و. تو زندگی دارن.

نمیدونم چشمهای تو و آدمهای  چون تو، چطور به راحتی به بطن و گره و مشکلات میرسه. چطوره میتونه  رمز گشایی کنه ؟

نمیدونم رمز امید  دادن و حال خووب را چطور قشنگ تزریق میکنید به مراجعین وبیماران.

هرباری اومدم مطب،اومدم اتاقت و نشستم روی صندلی که  جایگاه هزاران نفر بوده  ،جایگاه آدمهایی که  از غصه ها و رنج ها واسترس ها وناامیدی ها گفتن،حس خوب و انرژی قشنگی از دیوارای خاکستری اتاقت ساطع میشه.

اون ساعت شنی و ساعت عقربه ای رو میز،مجسمه ای مرد متفکر و لاکپشت سیاه گوشه سمت راست میز،چیدمان کتاب ها،همش حس خوب داره.

هراز گاهی که اومدم مطب و به انتظار دیدنت پشت در اتاقی که غالب افراد با ناامیدی و هزاران مشکل و دغدغه وارد شدن نشستم ،وقتی چهره با موج امید و انگیزه را تو چشمهاشون میبینم که از اتاقت بیرون میان ،خوشحالم که من تورا دارم.

یکی از خوشبختی هام داشتن تو.روزت مبارک عزیزترینم.




موقع برگشتن به خونه ، صدای اذان مرحوم موذن زاده اردبیلی به گوشم میرسه ، اطراف نگاه میکنم  انتهای خیابون سمت راستم   یه مسجدِ ، خیلی وقت بود که بین صف های  مشخص شده ، جانمازهای های ازقبل پهن شده  نماز نخونده بودم. هرچند چادر همراهم نبود و تصمیم به مسجد رفتن نداشتم ،اما به خودم اومدم که دارم به سمت  صدای اذان پخش شده مسجدی که تا بحال نرفته بودم ،میرم،مثل دوران دانشگاه که هربار دانشگاه نماز میخوندم ،بدون چادر بود ،امروز هم این چنین شد.  

فاصله زیاد بود و کمی دیر رسیدم ، به جماعت نشد اما حس خوبی بود نمازم را  اینجا خوندم:)



هیچوقت به اندازه الان ،خودمو دوست نداشتم ،اینو از اعماق قلبم میگم .

مدتیه  شبا با فکر رسیدن و تحقق به  رویاها و هدفهام  میخوابم . برنامه هر روزم شب قبلش روی کاغذ میارم.

صبحا سعی میکنم هرچی بوده و گذشته را با یک نقطه تمام کنم و با انگیزه روز جدیدمُ  شروع کنم.

 با برنامه پیش میرم و هیچ چیز منو دور نمیکنه از هدفم.من خودمُ  باور دارم و میدونم میرسم  به چیزایی که میخوام.چون بهونه ها الکی و شنبه های منتظر به شروع برنامه را از ذهنم پاک کردم و فارغ از اینکه چه روز چه زمان و چه دقیقه ای،تلاش میکنم برای رسیدن.

اینکه وقتی ناراحتم ،وقتی غم به سراغم میاد ،حرفی نمیزنم و از کسی توقع  ندارم. اینکه انتظار ندارم دیگران حالمو خوب کنن  و فهمیدم این خودمم که باید به خودم کمک کنم ؛ البته این حین اگر کسی بهم کمک کرد تنها لطف و محبت به من داشته و  کارش منو خوشحال میکنه و اگه کسی هیچ کاری نکرد من ناراحت نمیشم و توقع ندارم.

فهمیدم  که  غم و ناراحتی میگذره و نمیمونه،و دلخوش به زود تموم‌ شدنش و طلوع روزهای بدون غم میمونم .

موفق شدم ، تموم اتفاقات و لحظه ها   که به هر علت و معلولی نشد اونطور که من میخواستم  ، با کلنجار رفتن بسیار ،فراموش   کنم.

اینکه الان کوچیکترین چیزها میتونه حالمو خوب کنه و میتونم  با چیزای کوچیک  خودمو خوشحال کنم.

همه اینها باعث شده ،خودمُ ،بهامین دوست داشته باشم .

نمیخوام بگم و منظورم این نیست که من آدم کاملی ام ،نه  ،اصلا .

هزار راه و مسیر نرفته و کار انجام نشده و هدف نرسیده توی زندگیم دارم .

من تنها ازخودِ فعلیم باهمه نقاط ضعف و قوت ، اینروزام راضیم . تنها همین:)


خواب و بیدار بودم ،صداشُ شنیدم که با ذوق داره برای مامان حرف میزنه ،،پتو کشیدم روی سرم  ،منتظر بودم ببینم میاد سمت اتاقِ من‌ و منو بیدار میکنه ،  اصلا  واکنشش چیه؟!

درِ اتاق به آرومی باز میکنه، مامانُ صدا میزنه و  سوالی ازش میپرسه :عمه خوابه ،چیکار کنم؟!

مامان بهش میگه بیدارش کن. بگو نزدیک  افطار بیدارشو.

دستمُ ت میده  میگه بیدار شو عمه   مادر میگه نزدیک افطارِ،پتو  کنار میکشم وچشمم به تیله مشکی چشماش میخوره، سلام میکنه و میگه :عمه ببین لباس پرسپولیس پوشیدم.

میشینم لبه تخت، نگاش میکنم  که روبه روم ایستاده  ، کفش   قرمز ،جوراب سفید قرمز،لباس تیم پرسپولیس .

  قربون صدقش میرم ،بغلش میکنم ُ  میبوسمش.

 بهم میگه : ببین  عمه ، لباس  واقعی  پرسپولیسِ ها   ،سرمُ ت میدم میگم بله که واقعیه.

بهم‌میگه عمه میدونی امشب بازیه؟؟ 

 همینطور که  تختُ مرتب میکنم بهش میگم :بله که میدونم .پرسپولیس قهرمانه مگه نه؟؟ با تن صدای بالا میگه بلهههه پرسپولیس قهرمانِ .


ساعت ۲۱:۳۰ موقع پخش فوتبالِ  ،تمام  تایم بازی کنارم نشسته،با هر بار هیجان از سمت بابا ،داداشی یا من، سعی میکنه   واکنش نشون بده. 

همزاد پنداری میکنه جای تک تک بازیکنا تیم ،با دقت به حرکات  و ضربه های توپ نگاه میکنه.

بازی تموم شد ، پرسپولیس قهرمان شد ، همه خوشحالیم ،مخصوصا پسته .

مراسم اهدای مدال و بالا بردن جام  واسش تازگی داشت و  هزار جور سوال از من یا بابا و داداشی میپرسه.

 همین حین، فندق( که بخاطر مهمون داشتن    نبودن خونمون )  ،تلفن میزنه به بابا و تبریک میگه ،بعد پسته گوشی تلفن از بابا میگیره و تصاویر بعد برد،مثل نورافشانی و شادی بازیکن ها را برای فندق با جزییات و شیرینی خاصی تعریف میکنه و میپرسه بازی تماشا کرده یا نه؟؟  با وسواس خاصی دونه دونه حرفای فندق را به من میگه و ذوق میکنه که  فندق هم بازی تماشا کرده.

یه جور حس رضایت از شنیدن مشابهت های رفتاری و علاقمندی که  میفهمه تنها خودش علاقمند به فوتبال و تماشا نبوده.


نمیدونم آینده هنوز آرزوی فوتبالیست شدنُ مثل الان داره یا نه؟؟ اما کاش یادش بمونه ۴ سالگیش   فوتبال  چقدر دوست داشت .

+هتریک قهرمانی


بنظر من ،باید هر روز  یه بهونه برای زندگی داشته باشیم،ازاون دست بهونه های حال خوب کنِ که لبخند پهنی میشینه به لب هامون.

مثلا: بعد اتمام روز سخت کاری، به خودمون قول شیرینی  بدیم ،این باعث میشه تمام لحظه سخت روز فکر به لحظه اولین گاز از شیرینی مخصوصا  ازنوع خامه ای   تک به تک وجودمون  رضایت و شادی بشه و سختی  و کِسل بودن روز رنگ ببازه .

یا قول  تماشا فیلم مورد علاقه یا  قول رفتن  توکافه مورد علاقمون ،یا رفتن به شهر کتاب و خرید کتاب  یا خرید یه تک شاخه گل رز برای خودمون و دقایقی چرخ زدن و نفس کشیدن بین یه عالمه گل خوش رنگ و خوشبو .

دونه دونه از این کارهای کوچیک میتونن سهم بزرگی در خلق حال و هوا خوب و بهاری حتی درسخت ترین و سرد ترین روزای زندگی به ما هدیه بِده.

مثل امروز که من به خودم قول ِ پیاده روی  و قدم زدن تو پارک را دادم.

ممکنه فردا   ، قول خرید کتاب و تایمی رفتن به شهر کتاب و بودن بین یه عالمه کتاب و دیدن  قفسه های پراز کتاب  به خودم بدم.

شما چی؟؟تصمیم ندارید به خودتون قولی بدین؟

زندگی هنوزم قشنگی های خودشو داره:)


موقع برگشتن به خونه ، صدای اذان مرحوم موذن زاده اردبیلی به گوشم میرسه ، اطراف نگاه میکنم  انتهای خیابون سمت راستم   یه مسجدِ ، خیلی وقت بود که بین صف های  مشخص شده ، جانمازهای های ازقبل پهن شده  نماز نخونده بودم. هرچند چادر همراهم نبود و تصمیم به مسجد رفتن نداشتم ،اما به خودم اومدم که دارم به سمت  صدای اذان پخش شده مسجدی که تا بحال نرفته بودم ،میرم،مثل دوران دانشگاه که هربار دانشگاه نماز میخوندم ،بدون چادر بود ،امروز هم این چنین شد.  

فاصله زیاد بود و کمی دیر رسیدم ، به جماعت نشد اما حس خوبی بود نمازم را  اینجا خوندم:)



باد پرده را ت میده،صدای  یه دعا به گوشم میرسه ،نمیدونم چه دعایی اما شبیه دعای جوشنِ ِ،صدا زدن خدا  با همه صفات خوب و قشنگشِ.

هر دعایی هست خیلی قشنگِ.

 دراز کشیدم روی فرش ،دستمُ قلاب کردم پشت سرم ،به آسمون  نیمه روشن دم غروب که با جابه جا شدن پرده بخاطر باد دیده میشه،  نگاه میکنم و به صدای دعا گوش .

چشمَم خیسِ ،دلم پرُه حرفِ،لحظه شماری میکنم مثل  جمعه شب  ،با مامان برم امامزاده.یه جایی بین اون همه آدم برای خودم پیدا کنم ،فارغ از  صداها و نگاه ها و آدمای ناشناخته ؛با تو حرف بزنم خدا. 

گاهی نیم‌نگاهی به  آسمون تاریک و بی ستاره شب کنم،  دستم دراز کنم سمت آسمون ِ التماس کنم به درگاهت.

دونه دونه آرزوهام بگم ،دونه دونه طلب بخشش کنم بابت خطا ها و اشتباهاتم.

 خدایا ، بیقرام، پر از دلهره،پراز بغض.

خدایا.


خروار ها حرف و موضوع و اتفاق تلنبار شده توی ذهنم ،نوشتنش هم از طرفی سخت شده برای من.


+به وقت دقایق شروع چهارشنبه 

 آخرین شب انتخاب واحد آسمونی،   من بودم ُ تنهایی،من بودم ُ قاب شیشه ای  تلوزیون  ُ  من بودم ُ یه دنیااا حرف با خدا از دِنج ترین گوشه خونه ،دور بودم از آسمون ولی سقف خاکستری بالای سرم   سنگینی برای شب آخر دردِدل ها و حرفای من با خدا نداشت .

خیسی چشمام دوست داشتم ،دل شکسته و بغض دار اون لحظه ام  دوست داشتم ، حس یه بی پناه داشتم  که همه امیدش به خداس ،سرم کج بود و دستم خالی،قول دادم به خدا  ،صدااااش زدم  ،اونقدر   گفتم العفو که خودم خسته شدم ولی باز گفتمُ گفتم  تا خدا منو ببخشه

یه عالمه رویا و آرزو داشتم ،همه رو گفتم  دونه دونه ،آروم گفتم اما گفتم ،ته دلم یه حسی میگفت  ناامید نباش، ته قلبم  امید داشت  و امید داره به خدای رحمان و رحیم،خدای معین و مبین  ،خدای خوبی ها  و

یادمون باشه خدا از رگ گردن نزدیکتر به ما ، یادمون باشه خدا  همیشه در خدایی بی همتاس .یادمون نره خدا خیلی  مهربونه.


 

+به وقت  چهارشنبه حوالی ۲۱ شب و  ۱بامداد پنج شنبه .

بازی جنجالی و پر حاشیه واتفاق ، تنها  نیمه اولُ   بدون تمرکز و دقت تماشا کردم و چند ساعت بعد اتمام بازی،با اوج هیجان  نتیجه را چک کردم و به بابا خبر خوشُ گفتم :)     حیف شد نتونستم بازی دقیق نگاه کنم!


+به وقت آخرین دقیقه های پنجشنبه 

دنبال واژه میگردم برای  شرح حال فقط همون لحظه که متوجه شدم  ،حرم امام رضا  بین دعا های یه فرد مهربون بودم،همین که عکسُ دیدم ،همین که ویس پلی شد ،دلم پرکشید  صحن انقلاب،روبه رو ی ایون طلا ،دلم رفت پیش امام رضا .‌

سلام امام  مهربونم*.*


+به وقت دوشنبه خردادماه 

با کلنجار رفتن بسیار حرفی را که مردد بودم از گفتنش،گفتم والان خوشحالم  بابت گفتن ِ حرفام  فارغ  از  واکنش  مخاطب حرفم


+به دعا اینروزا خیلی نیاز دارم،میشه دعام کنید؟؟!

+ببخشید  بابت تاخیر جواب کامنت ها !


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Amber world of kpop مجله الاسين تقديرنامه لوح تقدير موعود اظهارنامه 97 Maggie دهه شصتی ها روز نوشته های حسین اصلانی طراحی اداری