بخشی از معنای بهار با تماشا شکوفه های رنگیُ قشنگِ  درختای مختلف معنا پیدا میکنه ،درست مثل ِ  شکوفه های  سفید رنگِ  درخت  گوشه باغچه حیاط خونه عزیز،ولی همونقدر که بهار و حس تازگی  بهار را از شهر میشه فهمید ،سردی هوا ، میگه  زمستون هم  همراه شده با بهار،انگار ننه سرما شروع سال ۹۸ هم همراه ماست  ،انگار  عمو نوروزُ ننه سرما، باهم دیدار طولانی دارن واینبار خدافظی کاملی باهم نداشتن.


+عید و حال و هواش همیشه متفاوت و خاصِ برای منِ ،امسال کمی خلاف عرف  دید بازدیدای هرساله شروع شد .

دایی امیر همیشه اولین مهمون خونه ماست ،امسال دایی امیر با خاله ها  همگی اومدن خونمون و اولین مهمون های  خونه ما بودن  جالبی ماجرا این بود که ما غافل گیر بودیم و  خبرنداشتیم دایی امیر برنامه امسالش چی بوده.

دایی امیر حدودای ساعت ۴ونیم بعدظهر ، تماس گرفت که مطمئن بشه خونه هستیم و بعد  اطلاع داد  قراره خودش و خانمش بیان خونمون اما حرفی نزد که امسال گروهی قصد ِ اومدن به  دیدن مارا داره.

موقع زنگ زدن آیفون هم غیر دایی و زندایی ،کسی جلو دوربین نبود!

دایی امیر  و زندایی  که وارد شدن ، دیدم عه خاله ها و دختر خاله ها و شوهر خاله هام و پسر خاله هام درحال ورود به خونه هستن.

تایم طولانی به ورود مهمون های که  ما فکرمیکردیم تنها ۳ نفر هستن گذشت .

اونروز ،از روزای شلوغ و دوست داشتنی بود، برای من وحتی مامان بابا.


  البته همه روزا دوست داشتنی  نبود ،  خوش مثل روزی که دایی و خاله ها بودن خونه یا خوش مثل خوشی شب  عید ! نه ، همه روزاش خوش نبود‌ و البته زندگی یعنی همین‌نوسان ها ، البته  ادامه  روزا ،روزای خوب و خوشی خواهد بود ،همچنان حس خوبمُ به این سال دارم ^.^ با وجود اون روز ناخوش  که بین روزای خوب و قشنگ شروع سال خودشو   مهمون نه صفحه روزای اول زندگی کرد‌، من به سال جدید خوشبینم.


+همون طور که یه عده به خواست خودشون میرن مسافرتُ، تعطیلات عید  را این‌چنین قشنگ میکنن،همون طور که عده ای با دید و بازید و مهمونی های شبونه با فامیل ،روزای عید  را به اِتمام میرسونن،به عده بدون خواست خودشون ،یهویی مهمون تخت ِ بیمارستان میشن و عید برای این افراد تلخ و غم انگیز میشه!

شنیدن  خبری که عمه   دومین روز عید حالش بد میشه ،متوجه میشه آپاندیسش عفونی شده و عمل میکنه ،وهنوز مهمونِ بیمارستانِ،خبر تلخی بود برای همه.

عمه ، با بغضُ و چشم اشکی وقتی رفته بودیم واسه عیادتش ،رو به بابا کَردُ گفت:  دیدی  داداش  ،کجا اومدی بهم  عید مبارکی بگی !

به بابا نگاه کردم که به آرومی عینکش برداشته و اشک‌میریزه،به مامان و عمه زهره که دارن گریه میکنن،به خودم که کنار تخت عمه ایستادم و اشک صورتش پاک میکنم . چشمام‌تار میشه  ،دلم  غمگین واسه عمه ،  ذهنم قفل شده و  جوابی برای دل غصه دارِ عمه ندارم.

همین  روزای اولیه سال که شمارش به ۱۰ نرسیده ،یادآور شد زندگی یعنی همین ،عین شبُ روز  ،روزهاش هم خوب داره  و هم  بد .

یاد دیالوگ  یکی از سریالا افتادم ، "بازم شکر که بدتر ازاین نشد"،شکر که عمه خوبه و  احتمالا فردا مرخص میشه.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پخش عمده بلور و کریستال شامپاین سوفیا Billy چت|من وتو چت|چت روم|پرشین چت Customer Loyalty and CRM blog گالری مایسا گلبرگ یاس وبلاگ تخصصی حامد فرد مجله درمان زخم Amber