خیلی خوشحال بودم واسش،ذوق و برق شادی از چشماش و لبخند مداوم روی لب هاش  مشخص بود. با خوشرویی و  حوصله به سوالای بازدید کننده  ها جواب میداد.هرازگاهی هم، به من و شادی نگاه می کرد که انتهای سالن  ایستاده بودیمُ  با لبخند نگاهش  میکردیم!

عاشق نقاشی بود و حرفه اش  را مصمم  ادامه داد،هر مو قع جمعمون جمع بود،   فرقی نمیکرد  کجا  خونه باغ یا ویلا  عمه  یا دورهمی ها ، همیشه کاغذ و قلمش دستش بود و نقاشی میکرد.

خیلی وقت بود بفکر زدن گالری بود و بلاخره اون روز رسید.

حس خوبی   شاهد موفقیت همبازی بچگی هام بودم، به همون آرزوی رسید که همیشه موقع حرف زدن از رویاهاش بهم میگفت .

بهترین‌تقطه  و  بهترین گالری شهر ،دونه دونه تابلو هاش که هر کدام قصه های داشت  لابه لای رنگ ها و طرح هاش ، و من تنها قصه دو تا از تابلو هارا می دونستم که بهترین نقطه سالن گذاشته بود و فروشی نبود ، به نمایش گذاشته بود.

خوشحال بودم چون خوشحالی و   موفق شدن و تحقق آرزو  یکی از بهترین های زندگیم را  با همه وجود ،لمس کردم و دیدم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Rodney kampiuter 312+1 گاهی من... دانلود فایل آموزشی طاها ارومیه vkjwekdjkj فروش سفید صابونی Sergey پرسیل